نوشته شده توسط: مظاهر کریمی راد
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
خرقه ی عشق تو پوشیدم و بیتاب شدم
غرقه ی عشق تو گردیدم و سیراب شدم
می وصلت طلبیدم ، در میخانه زدم
قدح از عشق تو سیراب به پیمانه زدم
جلوه ی روی تو بر پیکره ی ماه زدم
آتش عشق به عالم زدم و راه زدم
قلم عشق تو بر پرده ی جانم دیدم
لوح زیبای تو در روح و روانم دیدم
عکس زیبای رخت چون به سرشکی دیدم
اشک خجلت زده با ساز و نوایی دیدم
ای خوش آنوقت که از کوی توگردی ببرم
لب لعلی بچشم ، آب حیاتی ببرم
گلی از روی تو برچینم و حظی ببرم
اشکی از روی تو بردارم و طرفی ببرم
نفس گرم تو در روی خود احساس کنم
محفل انس تو در بتکده اجلاس کنم
دل خود با سخن گرم تو آرام کنم
عاقبت حسن تو بنشانم و انجام کنم